بيست و يکم فروردين ماه بود. نسيم ملايم بهاري برگهاي درختان را نوازش ميکرد. پدر مطابق هميشه ساعت 6:30 آماده رفتن شد. من و برادر کوچکترم محمد همراه ايشان به مدرسه می رفتیم. پدر کنار ماشين در خيابان ايستاد. ناگهان مردي با لباس کارگران شهرداري جلو آمد، و نامهاي به پدرم داد، او هيچگاه راننده و محافظ نداشت. پدر نامه را باز کرد. در همين لحظه آن شخص اسلحهاش را بيرون آورد و چهار گلوله به سر پدرم شليک نمود. با ناباوري به صحنه نگاه کردم نميدانستم چه کار کنم، باورم نميشد. در خيابان هيچکس نبود که مرا درک کند، به سمت منزل همسايگان دويدم و با يکديگر او را به بيمارستان فرهنگيان رسانديم. اما ديگر دير شده و او به آسمان پر کشيده بود. با نگاهي به قامت غرق در خون او خاطره سالها جهاد و دلاورياش در ذهنم مرور شد، پدر قهرمانم آرام گرفته بود، صداي بال ملائک در گوش جانم پيچيد و عطري بهشتي در فضا طنين افکند.
« فرزند شهید صیاد شیرازی »
ویژه مراسم صبحگاه 25 فروردیندر سالگرد شهادت شهید صیاد شیرازی
و معرفی کتاب ..... اثر شهیدصیاد شیرازی